مبدا امر جوهر انسان


قابل علم کرد در پی آن

آلتی از کرم بدو بخشید


که بدان نیک را ز بد بگزید

دادش ایجاب و سلب هر تحقیق


در جهان تصور و تصدیق

چون رقم بر وجود انسان راند


«اعملوا صالحا» بر ایشان خواند

ما همه ناقصیم و اوست تمام


ابدا ذوالجلال و الاکرام

وحدت او مقدس از تمثیل


صنعت او منزه از تحلیل

من نگویم که جان جان است او


هر چه گویم ورای آن است او

او مبراست از «هنا» و «هناک»


ز اول فکر و آخر ادراک

نیست سوی حقیقت الله


نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه

هر چه ادراک آن کند افهام


یا بود در تصور اوهام

گر همه مغز هست و گر همه پوست


هر چه موجود ازوست بل همه اوست

جز وجود خدای در دو جهان


دومین نقش چشم احول دان

امر را اوست اول و آخر


خلق را اوست باطن و ظاهر

خانه های تن از دریچهٔ جان


هست روشن به نور «الرحمن»

هست او نور آسمان و زمین


پرتو نور اوست روح امین

هر که را در میان جان نور است


مغز جانش برای آن نور است

کند اندر زجاجهٔ مصباح


شام مشکوة را بدل به صباح

جان چو با نور هم نشین باشد


آهن از آتش آتشین باشد

دوست تشبیه نور کرد به نار


نیک از آن روز گشت ما را کار

چون که معشوق روی بنماید


بصرم را بصیرت افزاید

هیچ کس زان نظر سبق نبرد


تا به نور خدای می نگرد

گر تو کردی به چشم خویش نگاه


«انه ناظرا بنور الله»

چون تقرب کنی به طاعت دوست


چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست

چون بدو گویی و بدو شنوی


پیش هستی او تو نیست شوی

چون ز خورشید شد ضیا پیدا


چون نگردد ستاره ناپیدا؟

هیچ طالب به خود درو نرسید


روی او هم بدو توانی دید

خاک را نیست ره به عالم پاک


جان مگر هم به جان کند ادراک

در ثنایش کسی که خاموش است


نیش اندیشه در دلش نوش است

گنگ گشتم درو و «ما احصی»


« و ثناء علیه لااحصی»